آسمان ماااا

عاشقانه های من و همسرم:)

آسمان ماااا

عاشقانه های من و همسرم:)

ماهو فیز فر

دانشگاه پر امکانتم نعمتیه هاااا:)

البته با توجه به رسالت دانشجو که همان تعالی علم واخلافه و استفاده از دانشی که در اختیارش قرار میدهند برای توسعه ی و ادامه دادن پیشرفت های انجام شده:))این امکانات از درس نندازه مارو صلواااااااات!!!



بهار94

بععععله..

تعطیلاتم که تموم رف..

وهیچ نک

الان هم چهاره روز بهار  هم که مثل برق و باد گذشت:)

از فردا باز زندگی مان در جریان قبل می افتد..

این بهار ها و زمان ها همه در حال رفتنند..

وجودمان را بهاری کنیم:)
روزهایتان  perfect دوستان



محجوبه تن

  جلوی آینه ایستادم و چادرم را سر کردمهمانطور که مشغول مرتب کردن چادرم بودم متوجه نگاه عجیبش شدم.
دوباره توی آینه خودم را برانداز کردم و نگاهی به چادرم کردم .
چیز عجیبی نبود .
پرسیدم: طوری شده؟ چرا اینطور نگاه می کنی ؟
گفت: وقتی چادر سر می کنی ،
من که همسرت هستم هم احساس می کنم نمی شناسمت .
احساس می کنم متعالی و دست نیافتنی شده ای
+پ.ن:کپی... و من معتقدم حقیقت حجاب ینی همین :)

تمیزتر شده!!!

بعد از نمازِ ظهر بود که مادر بزرگ،

داشت از مسجد برمیگشت به طرف خونه …
در همین حال نوه اش از راه رسید

و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ امروز ، حاج آقا براتون چی گفت ؟!

مادر بزرگ مدتی فکر کرد و سرش رو

تکون داد و گفت:
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم

نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخندی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه

چی هر روز میری مسجد ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست.

خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد

و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض

پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟

غیر ممکنه با این همه شکاف و درز

داخل سبد آبی توش بمونه !!!
مادر بزرگ در حالی که تبسم بر

لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار

رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی

که مادربزرگش رو تمسخر میکرد

سبد رو برداشت و رفت ، اما چند

لحظه بعد ، برگشت و با لحن

پیروزمندانه ای گفت :

من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست

نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره، راست میگی اصلا آبی

توش نیست اما بنظر میرسه

سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!

به به به این تمثیل:)

هر چه از دستم برمی آمد ..


گنجشکی به آب نزدیک می شد و بر می گشت

پرسیدند:چه میکنی؟؟؟

گفت:در این نزدیکی چشمه هست

و من نوکم را پرآب می کنم و روی آتش می ریزم

..گفتند:حجم آتش در مقایسه با آبی

که می آوری بسیار زیاد است و این فایده

ندارد..گفت:شاید نتوانم آتش خاموش کنم

اما هنگامی که خداوند پرسید:زمانی که

دوستت در آتش سوخت چه کردی؟

پاسخ میدهم:

""""هر آن چه از من بر می آمد"""


پ.ن:


هرکاری از دستم برآید برای خواسته ی هایم کرده ام:)

درس و موفقیتاهو ...

الان خوشحالم...