بعد از نمازِ ظهر بود که مادر بزرگ،
داشت از مسجد برمیگشت به طرف خونه …
در همین حال نوه اش از راه رسید
و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ امروز ، حاج آقا براتون چی گفت ؟!
مادر بزرگ مدتی فکر کرد و سرش رو
تکون داد و گفت:
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم
نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخندی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه
چی هر روز میری مسجد ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست.
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد
و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض
پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟
غیر ممکنه با این همه شکاف و درز
داخل سبد آبی توش بمونه !!!
مادر بزرگ در حالی که تبسم بر
لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار
رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی
که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند
لحظه بعد ، برگشت و با لحن
پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست
نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره، راست میگی اصلا آبی
توش نیست اما بنظر میرسه
سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!
به به به این تمثیل:)