آسمان ماااا

عاشقانه های من و همسرم:)

آسمان ماااا

عاشقانه های من و همسرم:)

تمیزتر شده!!!

بعد از نمازِ ظهر بود که مادر بزرگ،

داشت از مسجد برمیگشت به طرف خونه …
در همین حال نوه اش از راه رسید

و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ امروز ، حاج آقا براتون چی گفت ؟!

مادر بزرگ مدتی فکر کرد و سرش رو

تکون داد و گفت:
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم

نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخندی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه

چی هر روز میری مسجد ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست.

خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد

و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض

پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟

غیر ممکنه با این همه شکاف و درز

داخل سبد آبی توش بمونه !!!
مادر بزرگ در حالی که تبسم بر

لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار

رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی

که مادربزرگش رو تمسخر میکرد

سبد رو برداشت و رفت ، اما چند

لحظه بعد ، برگشت و با لحن

پیروزمندانه ای گفت :

من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست

نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره، راست میگی اصلا آبی

توش نیست اما بنظر میرسه

سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!

به به به این تمثیل:)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.