دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار
دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار

من بودم

تنها پیاله ى خالى میداند
آن جرعه ى ناگوار
در گلوى کوچه
پشت سر مسافرى که دیگر برنگشت؛
"من بودم"

باران حجتى

اگر کسی مرا خواست

اگر کسی مرا خواست
بگویید رفته باران‌ها را تماشا کند
و اگر اصرار کرد
بگویید برای دیدنِ طوفان‌ها رفته است
و اگر باز هم سماجت کرد، بگویید
رفته است
تا دیگر بازنگردد!
 
بیژن جلالی

شکوفه

مرا آنقدر شاعر کرده ای
که می توانم
شاخه ی جدا شده
از درخت باشم
اما دوبار شکوفه بدهم...

بهنام مهدی نژاد

به وقتِ غروبِ شهریورِ ...

پاییز در راه است
فصلِ دلتنگیِ آدم‌ها
و من دلم کوچ می‌خواهد
مثلِ پرستوهای عاشق ...
می‌خواهم به گذشته برگردم
به گذشته‌هایِ خیلی دور
به‌جایی در آن دور دست‌ها
آنجا‌ که با آوازِ پرندگان و سایه‌ی درختان
می‌شد زمان را فهمید
به جایی که هنوز
پایِ هیچ شاخه‌گلی
به گلفروشی‌ها باز نشده بود
و بطری‌ها؛ محلِ امنی بودند
برای رازداری از نامه‌های عاشقانه ...
نه امواجِ خروشانِ دریا
مانع از چشیدنِ طعمِ بوسه‌ها می‌شد
و نه باد و باران؛
قرارهای عاشقانه را بر هم می‌زد ...
آری، دلم کوچ می‌خواهد
از این روزهای تکراری و ملال‌انگیز
این‌روزها دیگر
کسی سراغِ بطری‌ها نمی‌رود
برای لمسِ مهربانیِ واژه‌هایِ " دوست داشتن "
خبری از قاصدک‌ها هم نیست در این حوالی
آنها هم دیگر
حالی از ما نمی‌پرسند ...
پاییز در چند قدمی‌ست
فرصت کوتاه است
چمدانم را باید بربندم
به وقتِ غروبِ شهریورِ  ...

میرمحمد شهیدی

تا کجا می‌توان ادامه داد...؟

تکلیف آنها که ماهِشان دور است، چیست ؟
آنها که دست دراز می‌کنند
اما به آغوش نمی‌رسد...
تکلیف چیست وقتی ماه را نمی‌بینند
که پا بکوبند
لبخند بزنند
و شادباش بگویند...
بدونِ آن ماهی که باید
این آسمان را
تا کجا می‌توان ادامه داد...؟

مریم قهرمانلو

دل ربطی به زمان ندارد...

برعکس ِ آنچه می گویند،
 سن، عقل آدم را زیاد نمی کند.
عاقل بودن به زمان مربوط نیست.
 به دل مربوط است.
 و دل ربطی به زمان ندارد...

کریستین بوبن

هیروشیما

چشم های تو
در کشفِ الکتریسیته
همدستِ ادیسون بوده اند
در کشفِ جاذبه
الهام بخشِ نیوتون
و انیشتین
هیچگاه فکر نمی کرد
هیروشیمایی که منم
حاصلِ چشم های تو باشد!

علی صالحی بافقی

انتخاب

اگر انتخاب را
به عهده ی خودم می گذاشت.
به جای اینکه مردی تنها باشم,
آسمان می شدم
تا هروقت بارانیم,
کسی در من قدم بزند...!

تنهایى

باید به فکر تنهایى خود باشم
دست خودم را مى گیرم و
از خانه بیرون مى زنیم

در پارک
به جز درخت
هیچکس نیست

روى تمام نیمکت هاى خالى مى نشینیم
تا پارک
از تنهایى رنج نبرد

دلم گرفته
یاد تنهایى اتاق خودمان مى افتم
و از خودم خواهش مى کنم
به خانه بازگردد

جنایتِ زیبا

....و مهربان باشید
با آن زنی که مرا کشت!
که این جنایتِ زیبا
همیشه خواستنی بود.

رضا براهنی