آسمان ماااا

عاشقانه های من و همسرم:)

آسمان ماااا

عاشقانه های من و همسرم:)

این خاطرات شیرین

حس رفتن توی خاطرات و لحظه های شیرین،گذشته؛(لامصب)بد جوری حالمو خوب می کنه!!!

می خواد گریه کنم...اشک بریزم...از سرما بلرزم...یاد آوری؛گذشته های شیرینم،لبخند میاره به صورتم.

همیشه دوست داشتم؛تو یه وقتی،بشینمو بنویسم .تا یه چند ماهی پیش وقایع هر روزمو،شبش می نوشتم.

بعدش...وقتایی  که حوصله ی کاری نبود؛میشستمو می خوندم.

وااااااااااای که چقد این کارو دوست دارم.

-----

کوچیک تر که بودم؛یه استادی بودم برای خودم تو "خاله بازی"

یادش بخیر...

هیچ وقت به غدای الکی،راضی نبودم. قبول نداشتم!!!

از برنج بگیر تا نخود پخته...!

واااااااااای الانم دلم می خواد با یه بچه خاله بازی کنم.

خیلی برام لذت بخش بود...

یادش بخیر...

----



گوش تو بیار نزدیک/// می خوام.ع.....بشم.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.
)

یه حکمت از مثنوی مولانا:

در مثنوی معنوی یک قصه است ک خیلی معروفه...شایدهم شنیده باشید... ولی خیلی قشنگه!مفاهیم قصه ها توی مثنوی معنوی،فراتر از اون ظاهریه که ما درک می کنیم...روی قصه ی فکر کنید:


     یک چنگ نواز پیر،که سال ها مطرب مجالس لهوو لعب بوده است؛و مجلس گرم کن این وآن...

حالا که پیر شده احساس عجیبی به کار،برای خدا می کند.این شاید اصطلاح درستی نباشد.

او می خواهد با خالق هستی تنها باشد..یانه؛می خواهد با زبان خود توبه کند..

و راه تازه ای را برای ارتباط با خداپیدا کند. او بلد نیست عبادت کند.او عادت ندارد مثل همه با خدا صحبت کند.

   حتی بلد نیست مثل چوپان مثنوی؛برای خدا چارق بدوزد..موهای خدا را شانه کند!!و وقت خواب رختخواب خدا را پهن کند..بلکه او تنها بلد است؛ساز بزند!به همین خاطر تصمیم می گیرد،برای خدا ساز بزند.تا لابد خدا از ساز زدن او خوشش بیاید و چون برای هیچ کس دیگری این کار را نکند؛به قبرستان متروکی می رود که پای هیچ کس به آنجا نرسد.

وشروع می کند به ساز زدن..

    در همین حال..حضرت موسی (علیه السلام) به خداوند می فرماید،که دوست دارد امروز یکی از مردان نیک روزگار را ببیند..خداوند می فرماید:به قبرستان برو تا ببینی!!

حضرت موسی(علیه السلام)به قبرستان می رود..تا یکی از رستگاران را مشاهده کند..وجز مرد پیری که مشغول نواختن ساز و مثل دیوانگان است..کس دیگری را نمی بیند..و چون فکر نمی کند که او رستگار باشد..دوباره به خدا رجوع می کند..و درمیابد که این همان مرد رستگار است... .

-چرا این پیر مرد به این زودی،ره صر ساله را می پیماید؟؟؟

   به عقیده ی من،شاید مهم ترین علتش این باشد،که ما اکثر اوقات در ظاهر کاری را برای خدا انجام می دهیم..و نیت های ریاکارانه ی ما در باطنمان هویدا و آشکار است.

و خدا می داند که هیچ نیت عمیقی در ذهن و قلب ما نیست... .


همه جور نوشته!

_چندسال پیش،یکی از بچه شلوار ورزشی نیاورده بود.خلاقیتش گل کرد ... رفت دو طرف شلوارشو..با گچ -گچ تخته - دوتا خط کشید.از کارش خیلی خوشم اومد... خلاقیت ینی این!

_سال های قبل...وقتی می خواستیم کلاسمونو واسه عید بشوریم...دست به دست هم دادیم...کلی آب آوریم بالا.

ریختیم رو تخته و کف ، همرو شستیم..به قول بچه ها،هر چی sin x..cos x بود رو شستیم!

حالا مونده بودیم این آبا رو کجا بریزیم...فک کردیم ک راهرو چاه داره!بعد ک بررسی کردیم دیدم یه چاله ی کوچیکه!

باز آبارو برگردوندیم به سطل بردیم پایین!!!..اصن یه وضی!بود..میدیدی!

_یکی از آشنایان تعریف می کرد:

یه دختر داره؛که میشینه زار زار گریه می کنه...میگه منو عروس کنین!!!!

حالا فک می کنی،چند سالش بوده؟

22!

نه بابا!4سالشه!!!حالا بیا بهش ثابت کن...! ک بابا عروسی فقط پوشیدن لباس عروس نیس که!

چن وقت بعدش...مامانش می گفت،فعلا به یه تاج و لباس سفید یه جفت کفش پاشنه بلند راضی شده،

که به عروسی فکر نکنه!!! می بینین تو رو به خدا؟ چ وضعی شده..

_تا حالا به این فکر کردی که بچه های به دنیا اومده..چ هوشی دارن؟

به چه چیزهایی فکر می کنن.از چ چیزایی صحبت می کنن ک ما هم سن اونا که بودیم،روحمونم خبر نداشت؟

مادر فردا...باید کوهی از اطلاعات باشه..که اگه بچش،از یه چیزی پرسید..نگه مامانی بد نیستم..

یا یه جورایی مطلبو بپیچونه....

اونقد کودک تیزه که حتی وقتی هم داری می پیچونیش،یا حوصله نداری..

دیگه سوال نمی پرسه..دست کم نیستن..دست کمشون نگیریم.. .

به عقیده ی من،مادر فردا باید طرز استفاده از تمام امکانات روز رو کامل بلد باشه..

تا پا به پای فرزندش جلو بیاد..همیشه همراهش باشه..

تا فرزندش..کودکش.. نگه که "بابا بی خیال..مامانم نمی فهمه"

_به یکی گفتم..دلت بسوزه..گفت دلم،قابلمه نسوزه!!!

دهنم باز موند از حرفش..

بعد ک فکر کردم..خیلی خوشم اومد..

..                         
                                                                




_

او رفته بود؛

نوشته بود:این عمر چه قدر زود گذر است،ودر نتیجه چه میخواهیم بکنیم...

پس چ بهتر خودرا به همراه دوستان،در کنار یار ببینیم..

عمر او چقدر زود گذشته بود...جشن 18 سالگی اش را در بهشت زهرا گرفتند...

نوشته بود:شهادت مدرک فارغ التحصیل شدن از دانشگاه الهی است...

وقتی که جشن فارغ التحصیلی اش را گرفتند...خبر آمد که از دانشگاه تهران هم فارغ التحصیل

شده بود...فقط چند روز قبل تر...

نوشته بود:اگر احیانا"جنازه ام به دستتان نرسید...مرا با لباس رزم،دفن کنید...

تا بدانند...لباس سبز سپاه...کفن سرخ پاسداران است.

مانده بودند چگونه به وصیت عمل کنند...در آخر همان لباس سبز را تشییع کردند.

جنازه ای در کار نبود...


آنان رفتند...

حال من ماندم و تو...

در میان این همه ترکش دشمن...

که هدفش،ذهن ماست...نه جسم و بدنمان...

حال ...

می جنگی؟یانه؟

با رفتارت...

با پیشرفتت...

با اندیشه ات...

تیر به دشمن می زنی یانه؟

آنان رفتند...

و بقیه ی کارها را گذاشتند...

برای من وتو

...نگو..این واقعه 4 دهه پیش است...

نگو..طرز فکرشان با ما،متفاوت بوده...

نگو..الان..وقت جنگ نیست.

میدانم..

تاثیر جنگ نرم...

دها برابر جنگ فیزیکی ست...

سرباز...

الان غفلت جایز نیست...

.




خدایا...اومدم آشتی!

امروز،چشمم به یه نوشته ای افتاد...خیلی قشنگ بود...خیلی روش فکر کردم..

:نوشته شده بود:

بنده ی من،من به حرف هایت آنچنان گوش فرا میدهم...ک گویی همین یک بنده را دارم...

اما تو،گویی با من حرف میزنی،ک انگار صد خدا داری!!!

...تو دلمون،یه نفر رو شاید خیلی دوست داشته باشیم...

خیلی!!!

اما بهتره بدونیم،عشق والا متعلق به خداست...

نه این عشقای درپیت ما!!!

اینا ک عشق نیس..

توازن ناهماهنک هورموناست!

همین و بگم و به خدا بسپارمت:

خدا هنوزم عاشقته..

دیر نشده...

تا وقت هست کاری بکن...

              

    یادت باشه که:             

دلمو...حرفاش! ادامه دارد!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خریدار جهنم!

کشیش هایی در قرن وسطی پیدا شدند ، که بهشت را می فروختند وسند می دادند...

همه ی مومنان برای آسودگی ازدوران پس از مرگ،با پول های هنگفت...اقدام به خرید،بهشت می کردند.و سند آن را با خود در تابوت می بردند!

روزی مردی،پیدا می شود و به کشیش ها مراجعه می کند و می گوید:من آمده ام جهنم را بخرم..

 

:)

_تو دیوانه ای؟جهنم به چه درد تو می خورد؟بیا...بیا یک قطعه ی خوب توی بهشت داریم...تاپ!

_نه!من جهنم می خواهم...!

یکی،دو کشیش  می گویند:این مرد دیوانه است..و یک نفر میگوید:حالا ک اصرار دارد،پولی از او بگیریم..و جهنم را بفروشیم...فکر نمی کنم متقاضی دیگری  برای جهنم داشته باشیم!!!

سرانجام،مرد با پول اندکی کل جهنم را برای خودش می خرد...واز کلیسا خارج می شود.و درحالی که به صف طولانی

خریداران بهشت نگاه می کند،می گوید:الکی پول های خود را هدر ندهید!من کل جهنم را خریدم...مطمئن باشید،هیچ کدام شما را به آن جا،راه نمی دهم...بنابراین مجبورند،شما را به بهشت ببرند... .

کشیش هاهم،تازه متوجه شدند...

چ کلاه گشادی سرشان رفته است...!

یادداشت هایی از زندگی شهید شهریاری...شهید علم

باشد ... تا بدانیم،چ کسی از میان ما رفت؟

تا..

راهش را.. پاینده تر...و کوبنده تر

ادامه دهیم.

                                                                              دو رکعت نماز

می گفت در هر قضیه ای گیر کردید،دو رکعت نماز بخوانید.وتقدیم کنید به یکی از ائمه.مطمئن باشید که کارتان راه میافتد.

اعتقاد خاصی به این دو رکعت نماز داشت.(نقل شده ازحاج غلام،یکی ازکارمندان دانشگاه)

                                                                             امتحانات سخت

سوال های امتحان استاد چنان سخت بود،که خودش میدانست،از روی هیچ کتابی نمیشود،نوشت.در کلاس را می بست..و می رفت.می دانست که نمی تونیم از روی چیزی بنویسیم.(یکی از شاگردان استاد)

                                                            از همه ی دانشگاه ها می آمدند.

همیشه پشت در اتاقش پر بود از دانشجو،نه فقط از اینجا..از همه ی دانشگاه ها می آمدند.ازامیر کبیر..یا صنعتی شریف راجع به مسائل علمی شان با دکتر کار داشتند.دکتر می گفت..ردشان نکنید،بگذارید،منتظر بمانند.می نشستند پشت در..ایشان هم با روی گشاد از آنها استقبال می کردند..و بین دانشجوهای خودش و دیگران..تفاوتی قائل نبودند.

                                                                             سرکشی از فقرا

به پیشنهاد خود ایشان شب ها،ماشین شخصی شان(پراید)را می آوردند...و سبد کالا،نذورات،وهدایا را پشت ماشین

میگذاشتند..و به در خانه ی فقرا میبردند.(یکی از دوستان صمیمی استاد)



پی نوشت1:خودم زیاد فیزیکو دوست دارم..درکش برام زیاد شیرینه..

دوست دارم..رشتم فیزیک باشه...چون هم دوست دارم...وهم راه شهیدانشو ادامه بدم..

بعدا"نوشت:هرچند..ادامه ی راه این بزرگوار،به رشته ی فیزیک  نیست!

به طرز فکره!.



یا امام رئوف..

خیلی آرزو داشتن اون ساعت..اون لحضه پیش یه بزرگی باشن...

یه بزرگی ک..از قدرت -توصیفشون-من ناتوانم...چ برسه به ...

یه فضای قشنگ...پر چراغونی...جمعیتم...زیاد..

انگار نه انگار..نصف شبه..

خیلی خوشحال شدم از این همدلی...

از این شادی...از این لبخند...از این تبریک...

از یه ور هم...متحیرم...

متحیر این همه علاقه به امام عزیزم...

میومدن...با یه دست گل...

اومده بودن...تبریک...

تبریک تولد...

تولد آقا...

دعا میکنم تو دوستم هم از نزدیک ببینی...من چی میگم!

چون...

نه من قادرم..نه آسمانم..

-

خلاصه...تبریک فراوان به حضور امام هشتم...

  "عید همتونم مبارک"

                          

اندر حکایات منو دبیرام.(2)

عاقا سلام... اینم یه خاطره ی شیرین دیگه!

اوایل سال...قسمتی از درس رو بمن دادن،تا به صورت یه کنفرانس علمی..و با تمام آزمایشات و نمونه سوالات...در کلاس تدریس کنم.

خیلی روی متنم کار کردم..چون خیلی برام ارزشمند بود!می خواستم بدون کاغذ کنفرانسمو اجرا کنم.

روز موعود فرا رسید!

عاقا قبل از کلاس،داشتم برا آخرین بار،مطلبمو دور می کردم ک یکی اومد ازم پرسید،girlچ قد برای این کنفرانست وقت گذاشتی؟ منم گفتم!6،7 ساعت.=اینطوری شد!گفت من برای امتحانای ترمم 7ساعت وقت نمی ذارم..بعدش تو؟!

عاقا دبیر وارد شد..وکلاس رو برای تدریس به من داد و خودش رفت جای خودم نشست..

ومن شروع کردم..به نام خدا..نیروی وارد بر بار...

خیلی جالب توضیح دادم...همه مبحثو فهمیده بودن!تا شد موقع حل سوالات...

 دبیرم با حالت رضایت از تثبیت درس در ذهن من،داشت حرف میزد ک همون یکی،گفت خانم دیگه آدمی ک 7ساعت بخونه...باید چشم بسته بگه نه؟می خواستم جف پا برم تو حلقش..

تا آخر زنگ6،5 بار گفت..

اما دبیرم گرفته بود چی شده...محل نمیداد طرفو...

اما اولش خیلی ناراحت شدم...

اما نذاشتم...کنفرانسی ک کلی براش زحمت کشیده بودم...

خراب بشه...

طرف فقط خودشو خراب کرد...

همینم براش بس بود...

                                                            

اندر حکایات منو دبیرام.

کلا"با دبیر موافقم...

چون یه جورایی اونا بودن که من الان رسیدم اینجا... من حالا شدم نتیجه ی کارشون...

به نظر من دبیرنقش خیلی مهمی تو ایجاد علاقه به درس تو دانش آموزاش داره...

دبیری شغل محترم و البته سختیه...

چند تا دبیر داشتم که خاطراتشون یادمه..خدا هر جا که هستن،نگهدارشون باشه..

_ یه دبیر داشتیم،باحال.. کلا زیاد زنگاشو دوست داشتیم.

عاقا تکه کلامش"گوش کنید"بود!

با بچه ها طرح ریختیم گوش کنیداشو بشماریم...maxمقدار گوش کنید در یک روز شده بود63مرتبه!

توی مدت 1ساعت...که میشه هر دقیقه یکی!

هی،می گفت...همه لبخند میزدن...من درس دوس دارم اینطوری بخونم!ترم اولم شد20!

_یه دبیر ریاضی داشتیم...فوق العاده!ماه! هدفش برامون فقط درس نبود...

زندگی بود... شیرینیه زنگاش تو خاطرم هست...اینم ترم اولش شدم20!جدی میگم!

موفق باشن اون دبیرایی که به چشم یه کار معمولی به این شغل مقدس..نگاه نمیکنن...!

_درس دبیر باید کاملا فصیح باشه!بازم بودن دبیرایی که اخلاقش عالی ولی نحوه ی تشریح درسش خیلی بد...

من که هیچی نمی فهمیدم...اگه کلاس نمیرفتم،خدا نکرده...افتاده بودم...!

درسش سخت بود و اختصاصی اونم با ضریب بالا...

بقیه هم همین نظرو داشتن...دیگه باید دبیر جماعت،قدرت بیان خوبی داشته باشه!نه؟

_بعضی دبیرا هم کلا براشون اومد سر کلاس مهمه..نه وقت مفید..ما یه ربع درس گوش می کردیم...بقیشو استراحت می کردیم!بعدش تازه..همش از کمیه نمراتون دلگیر بود...

رومون نمی شد بگیم بهش...که خانم،تو خودت در حد20درس میدی؟که حالا از ما 20می خوای؟

با دوتا مثال و یه خط توضیح؟ادم اصن می تونه 20بگیره؟

دلم نمی خواداینو بگم،ولی میگم...عاقا به سوالت می خندید...حالت این که بخواد مسخرت کنه؟!

اه...حالم گرفته شد...یادآوری کردم کلاسای بد و خشک عربیش...

دعا می کنم...تو این سال جدید...با دبیرای ماه کلاس داشته باشید...

خب دیگه....دوستان

تا پست بعدی بای!                  

اگه گفتی؟!

بوی اومدنش،رو قشنگ دارم حس می کنم. زیاد آماده نکردم خودمو.. ولی... وقت هست..

حتی.. حس بودن توی اون فضا،آرومم می کنه..

از همون کوچیکی دوست داشتم فضاشو...

همون جایی که روز اولش،رعب داره هر کودکی... البته نه هر کودکی!

سردی هوا...

برگای ریخته ی درختا...

کمیه آفتاب...

همشو دوست دارم!

 ............................

حالا بگو..

بگو چیه؟



دقت کردی تا حالا؟

بعضی وقتا این چشم یه کسایی رو برا آخرین بار می بینه.

برا آخرین بار باهاش خداحافظی می کنه.

دریغ...

که نمیدونه آخرین باره.

وقتی دیگه نیست...

می مونه تو خماری این که...

کاش بتونه یه باری هم که شده...

خداحافظی کنه.

"قدر این لحضه ها و ثانیه هارو بدونیم."

شاید...

آخرین بار باشه.

                                   

خداحافظ عزیز...

صدای گریه میاد...یه گریه ی تلخ....یه گریه ی بلند با چشای خیس....

گریه برای ... لمس نبودن... حس ندیدن... احساس بد...

-------------------------------------------------------------------------------------

کسی که یه زمانی،خنده هاش... رغبت می داد به چشات...

دستات گرمیه،دستاشو دوس داشت...

"علیک سلام"هاش،همیشه با مهربونی بود... حتی همون جایی که نمی تونس حرف بزنه...با چشاش...مهربونی رو تقدیم می کرد بهت...

-----------------------------------------------------------------------------------

اما الان... نه دیگه لب هاش می خنده...و نه دستاش گرمی داره...

دیگه رفت...

رفت پیش خدا... اون بالا...بالا ها...

پیش خدا...

سبک شد... ورفت... بالای ابرا...

دیدم چهرشو... نورانی بودو قشنگ... انگاری خواب بود... یه خواب عمیق...

کاش...

دوباره بیدار میشد... صدام می کرد...

صداش یادمه... حرفاش یادمه...

رفت...از پیشمون خداحافظی کرد و رفت...

رفت و جاش موند... یه جای خالی....

یه خونی ی بی مادر... برای من بی مادر بزرگ...

رفت...

اذیت شد این آخرا...ناراحت میشدم زیاد...اونطوری با اون وضع میدیدمش...

کاری خوب نمی تونستم بکنم...

جز خوش اخلاقی...لبخند...صبر...دادن آب و قرص...و... دعا ...دعا... دعا.

خدایا می دونم پاکش کردی و بردیش پیش خودت...

دوستش داشتیو،بردیش پیش خودت...

فقط ... خدایا...! تنهاش نذار...

می دونم خیلی مهربونی!

فقط تنهاش نذار...

آمین... یارب العالمین