نمی دانم....
تو میدانی؟
که انسان بودن و و ماندن چه دشوار است؟
چه زجری می کشد،آن کس که انسان است؛
و از احساس سرشار است.
.
باید خودم را ببرم خانه !
باید ببرم صورتش را بشویم…
ببرم دراز بکشد…
دلداریش بدهم ، که فکر نکند…
بگویم نگران نباش ، میگذرد…
باید خودم را ببرم بخوابد…
“من” خسته است …!
بعضی وقتها دیگر" من "به خودت نمی رسد.
از پای می افتد..
و شاید هم بروی و یادت برود.
بعد به جایی که رسیدی.
یادت نمی آید چه کسی بودی."من"ت که بود؟
و چگونه از خودت فاصله گرفتی..
بیایید درونمان را از این خستگی برهانیم تا دیگر"من"هامان از پای نیفتد.