البته با توجه به رسالت دانشجو که همان تعالی علم واخلافه و استفاده از دانشی که در اختیارش قرار میدهند برای توسعه ی و ادامه دادن پیشرفت های انجام شده:))این امکانات از درس نندازه مارو صلواااااااات!!!
بععععله..
تعطیلاتم که تموم رف..
وهیچ نک
الان هم چهاره روز بهار هم که مثل برق و باد گذشت:)
از فردا باز زندگی مان در جریان قبل می افتد..
این بهار ها و زمان ها همه در حال رفتنند..
وجودمان را بهاری کنیم:)
روزهایتان perfect دوستان
بعد از نمازِ ظهر بود که مادر بزرگ،
داشت از مسجد برمیگشت به طرف خونه …
در همین حال نوه اش از راه رسید
و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ امروز ، حاج آقا براتون چی گفت ؟!
مادر بزرگ مدتی فکر کرد و سرش رو
تکون داد و گفت:
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم
نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخندی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه
چی هر روز میری مسجد ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست.
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد
و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض
پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟
غیر ممکنه با این همه شکاف و درز
داخل سبد آبی توش بمونه !!!
مادر بزرگ در حالی که تبسم بر
لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار
رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی
که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند
لحظه بعد ، برگشت و با لحن
پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست
نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره، راست میگی اصلا آبی
توش نیست اما بنظر میرسه
سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!
به به به این تمثیل:)
گنجشکی به آب نزدیک می شد و بر می گشت
پرسیدند:چه میکنی؟؟؟
گفت:در این نزدیکی چشمه هست
و من نوکم را پرآب می کنم و روی آتش می ریزم
..گفتند:حجم آتش در مقایسه با آبی
که می آوری بسیار زیاد است و این فایده
ندارد..گفت:شاید نتوانم آتش خاموش کنم
اما هنگامی که خداوند پرسید:زمانی که
دوستت در آتش سوخت چه کردی؟
پاسخ میدهم:
""""هر آن چه از من بر می آمد"""
پ.ن:
هرکاری از دستم برآید برای خواسته ی هایم کرده ام:)
درس و موفقیتاهو ...
الان خوشحالم...