در مثنوی معنوی یک قصه است ک خیلی معروفه...شایدهم شنیده باشید... ولی خیلی قشنگه!مفاهیم قصه ها توی مثنوی معنوی،فراتر از اون ظاهریه که ما درک می کنیم...روی قصه ی فکر کنید:
یک چنگ نواز پیر،که سال ها مطرب مجالس لهوو لعب بوده است؛و مجلس گرم کن این وآن...
حالا که پیر شده احساس عجیبی به کار،برای خدا می کند.این شاید اصطلاح درستی نباشد.
او می خواهد با خالق هستی تنها باشد..یانه؛می خواهد با زبان خود توبه کند..
و راه تازه ای را برای ارتباط با خداپیدا کند. او بلد نیست عبادت کند.او عادت ندارد مثل همه با خدا صحبت کند.
حتی بلد نیست مثل چوپان مثنوی؛برای خدا چارق بدوزد..موهای خدا را شانه کند!!و وقت خواب رختخواب خدا را پهن کند..بلکه او تنها بلد است؛ساز بزند!به همین خاطر تصمیم می گیرد،برای خدا ساز بزند.تا لابد خدا از ساز زدن او خوشش بیاید و چون برای هیچ کس دیگری این کار را نکند؛به قبرستان متروکی می رود که پای هیچ کس به آنجا نرسد.
وشروع می کند به ساز زدن..
در همین حال..حضرت موسی (علیه السلام) به خداوند می فرماید،که دوست دارد امروز یکی از مردان نیک روزگار را ببیند..خداوند می فرماید:به قبرستان برو تا ببینی!!
حضرت موسی(علیه السلام)به قبرستان می رود..تا یکی از رستگاران را مشاهده کند..وجز مرد پیری که مشغول نواختن ساز و مثل دیوانگان است..کس دیگری را نمی بیند..و چون فکر نمی کند که او رستگار باشد..دوباره به خدا رجوع می کند..و درمیابد که این همان مرد رستگار است... .
-چرا این پیر مرد به این زودی،ره صر ساله را می پیماید؟؟؟
به عقیده ی من،شاید مهم ترین علتش این باشد،که ما اکثر اوقات در ظاهر کاری را برای خدا انجام می دهیم..و نیت های ریاکارانه ی ما در باطنمان هویدا و آشکار است.
و خدا می داند که هیچ نیت عمیقی در ذهن و قلب ما نیست... .
خانومی لطفا باز هم از این دست داستان ها از مثنوی بنویس .
عالی بود و منو تو فکر برد
سلام گیل پیشی جونم..
خوبی خانمی؟
چشم..حتما!
!
سلام عزیزه دل ... ♥
سلام بر بانوی بانمک...
سلام دختر خوب
داستان خیلی زیبایی بود و به نکته خوبی اشاره کردی "نیت و قلب پاک" که در باطن آدماست...
سلام سمانه...
خوبی؟
نیت و قلب پاک...
همان چیزهایی که الان...
کم است..
سلام سلام دوست جونی
عیدت مبارک
سلام قشنگم!



مرسی خانمی!
عید تو هم مبارک...
خدا آن حس زیبائیست که در تاریکی صحرا
زمانی که هراس مرگ میدزدد سکوتت را
یکی آهسته می گوید
کنارت هستم ای تنها
و دل آرام می گیرد
عید ت مبارک
سلام زهرا...







خوبی خانمی؟نیستی؟
وااااااااای چ شعر قشنگی...
بهتره بگم...چ حس قشنگی!
ممنون..
عید تو هم مبارک...
خیلی خیلی خووووووب ...
لذت بردم از این داستان .
سلام یاسی ....
مممممممممممنونم.
قربانت!
تمام لذت عمرم در این است
که مولایم امیرالمومنین است . . .
عید شما مبارک
سلام نسترن...

عید فرخنده ی توام مبارک...
خانمی!
غدیر، یک کلمه نیست، یک برکه نیست؛ یک دریاست؛ رمزی است بین خدا و انسان.
روز اکمال دین و عید ولایت امیرالمؤمنین(ع) مبارکباد
بر شما هم این عید سراسر نور..فرخنده.
سلام عزیز
وبلاگ خوبی داری
به من هم سر بزن
آپم
سلام.
ممنون.
به روی چشم..
قسمتى ازمتن موجود نیست
بقیه ى متن هم موجودنیست
اصلأ متنی درکارنیست
فقط خواستم بگم بیادتم!
سلام...عزیزمن..
قزبانت.
ممنون