آسمان ماااا

عاشقانه های من و همسرم:)

آسمان ماااا

عاشقانه های من و همسرم:)

یادداشت هایی از زندگی شهید شهریاری...شهید علم

باشد ... تا بدانیم،چ کسی از میان ما رفت؟

تا..

راهش را.. پاینده تر...و کوبنده تر

ادامه دهیم.

                                                                              دو رکعت نماز

می گفت در هر قضیه ای گیر کردید،دو رکعت نماز بخوانید.وتقدیم کنید به یکی از ائمه.مطمئن باشید که کارتان راه میافتد.

اعتقاد خاصی به این دو رکعت نماز داشت.(نقل شده ازحاج غلام،یکی ازکارمندان دانشگاه)

                                                                             امتحانات سخت

سوال های امتحان استاد چنان سخت بود،که خودش میدانست،از روی هیچ کتابی نمیشود،نوشت.در کلاس را می بست..و می رفت.می دانست که نمی تونیم از روی چیزی بنویسیم.(یکی از شاگردان استاد)

                                                            از همه ی دانشگاه ها می آمدند.

همیشه پشت در اتاقش پر بود از دانشجو،نه فقط از اینجا..از همه ی دانشگاه ها می آمدند.ازامیر کبیر..یا صنعتی شریف راجع به مسائل علمی شان با دکتر کار داشتند.دکتر می گفت..ردشان نکنید،بگذارید،منتظر بمانند.می نشستند پشت در..ایشان هم با روی گشاد از آنها استقبال می کردند..و بین دانشجوهای خودش و دیگران..تفاوتی قائل نبودند.

                                                                             سرکشی از فقرا

به پیشنهاد خود ایشان شب ها،ماشین شخصی شان(پراید)را می آوردند...و سبد کالا،نذورات،وهدایا را پشت ماشین

میگذاشتند..و به در خانه ی فقرا میبردند.(یکی از دوستان صمیمی استاد)



پی نوشت1:خودم زیاد فیزیکو دوست دارم..درکش برام زیاد شیرینه..

دوست دارم..رشتم فیزیک باشه...چون هم دوست دارم...وهم راه شهیدانشو ادامه بدم..

بعدا"نوشت:هرچند..ادامه ی راه این بزرگوار،به رشته ی فیزیک  نیست!

به طرز فکره!.



یا امام رئوف..

خیلی آرزو داشتن اون ساعت..اون لحضه پیش یه بزرگی باشن...

یه بزرگی ک..از قدرت -توصیفشون-من ناتوانم...چ برسه به ...

یه فضای قشنگ...پر چراغونی...جمعیتم...زیاد..

انگار نه انگار..نصف شبه..

خیلی خوشحال شدم از این همدلی...

از این شادی...از این لبخند...از این تبریک...

از یه ور هم...متحیرم...

متحیر این همه علاقه به امام عزیزم...

میومدن...با یه دست گل...

اومده بودن...تبریک...

تبریک تولد...

تولد آقا...

دعا میکنم تو دوستم هم از نزدیک ببینی...من چی میگم!

چون...

نه من قادرم..نه آسمانم..

-

خلاصه...تبریک فراوان به حضور امام هشتم...

  "عید همتونم مبارک"

                          

اندر حکایات منو دبیرام.(2)

عاقا سلام... اینم یه خاطره ی شیرین دیگه!

اوایل سال...قسمتی از درس رو بمن دادن،تا به صورت یه کنفرانس علمی..و با تمام آزمایشات و نمونه سوالات...در کلاس تدریس کنم.

خیلی روی متنم کار کردم..چون خیلی برام ارزشمند بود!می خواستم بدون کاغذ کنفرانسمو اجرا کنم.

روز موعود فرا رسید!

عاقا قبل از کلاس،داشتم برا آخرین بار،مطلبمو دور می کردم ک یکی اومد ازم پرسید،girlچ قد برای این کنفرانست وقت گذاشتی؟ منم گفتم!6،7 ساعت.=اینطوری شد!گفت من برای امتحانای ترمم 7ساعت وقت نمی ذارم..بعدش تو؟!

عاقا دبیر وارد شد..وکلاس رو برای تدریس به من داد و خودش رفت جای خودم نشست..

ومن شروع کردم..به نام خدا..نیروی وارد بر بار...

خیلی جالب توضیح دادم...همه مبحثو فهمیده بودن!تا شد موقع حل سوالات...

 دبیرم با حالت رضایت از تثبیت درس در ذهن من،داشت حرف میزد ک همون یکی،گفت خانم دیگه آدمی ک 7ساعت بخونه...باید چشم بسته بگه نه؟می خواستم جف پا برم تو حلقش..

تا آخر زنگ6،5 بار گفت..

اما دبیرم گرفته بود چی شده...محل نمیداد طرفو...

اما اولش خیلی ناراحت شدم...

اما نذاشتم...کنفرانسی ک کلی براش زحمت کشیده بودم...

خراب بشه...

طرف فقط خودشو خراب کرد...

همینم براش بس بود...

                                                            

اندر حکایات منو دبیرام.

کلا"با دبیر موافقم...

چون یه جورایی اونا بودن که من الان رسیدم اینجا... من حالا شدم نتیجه ی کارشون...

به نظر من دبیرنقش خیلی مهمی تو ایجاد علاقه به درس تو دانش آموزاش داره...

دبیری شغل محترم و البته سختیه...

چند تا دبیر داشتم که خاطراتشون یادمه..خدا هر جا که هستن،نگهدارشون باشه..

_ یه دبیر داشتیم،باحال.. کلا زیاد زنگاشو دوست داشتیم.

عاقا تکه کلامش"گوش کنید"بود!

با بچه ها طرح ریختیم گوش کنیداشو بشماریم...maxمقدار گوش کنید در یک روز شده بود63مرتبه!

توی مدت 1ساعت...که میشه هر دقیقه یکی!

هی،می گفت...همه لبخند میزدن...من درس دوس دارم اینطوری بخونم!ترم اولم شد20!

_یه دبیر ریاضی داشتیم...فوق العاده!ماه! هدفش برامون فقط درس نبود...

زندگی بود... شیرینیه زنگاش تو خاطرم هست...اینم ترم اولش شدم20!جدی میگم!

موفق باشن اون دبیرایی که به چشم یه کار معمولی به این شغل مقدس..نگاه نمیکنن...!

_درس دبیر باید کاملا فصیح باشه!بازم بودن دبیرایی که اخلاقش عالی ولی نحوه ی تشریح درسش خیلی بد...

من که هیچی نمی فهمیدم...اگه کلاس نمیرفتم،خدا نکرده...افتاده بودم...!

درسش سخت بود و اختصاصی اونم با ضریب بالا...

بقیه هم همین نظرو داشتن...دیگه باید دبیر جماعت،قدرت بیان خوبی داشته باشه!نه؟

_بعضی دبیرا هم کلا براشون اومد سر کلاس مهمه..نه وقت مفید..ما یه ربع درس گوش می کردیم...بقیشو استراحت می کردیم!بعدش تازه..همش از کمیه نمراتون دلگیر بود...

رومون نمی شد بگیم بهش...که خانم،تو خودت در حد20درس میدی؟که حالا از ما 20می خوای؟

با دوتا مثال و یه خط توضیح؟ادم اصن می تونه 20بگیره؟

دلم نمی خواداینو بگم،ولی میگم...عاقا به سوالت می خندید...حالت این که بخواد مسخرت کنه؟!

اه...حالم گرفته شد...یادآوری کردم کلاسای بد و خشک عربیش...

دعا می کنم...تو این سال جدید...با دبیرای ماه کلاس داشته باشید...

خب دیگه....دوستان

تا پست بعدی بای!                  

اگه گفتی؟!

بوی اومدنش،رو قشنگ دارم حس می کنم. زیاد آماده نکردم خودمو.. ولی... وقت هست..

حتی.. حس بودن توی اون فضا،آرومم می کنه..

از همون کوچیکی دوست داشتم فضاشو...

همون جایی که روز اولش،رعب داره هر کودکی... البته نه هر کودکی!

سردی هوا...

برگای ریخته ی درختا...

کمیه آفتاب...

همشو دوست دارم!

 ............................

حالا بگو..

بگو چیه؟



دقت کردی تا حالا؟

بعضی وقتا این چشم یه کسایی رو برا آخرین بار می بینه.

برا آخرین بار باهاش خداحافظی می کنه.

دریغ...

که نمیدونه آخرین باره.

وقتی دیگه نیست...

می مونه تو خماری این که...

کاش بتونه یه باری هم که شده...

خداحافظی کنه.

"قدر این لحضه ها و ثانیه هارو بدونیم."

شاید...

آخرین بار باشه.

                                   

خداحافظ عزیز...

صدای گریه میاد...یه گریه ی تلخ....یه گریه ی بلند با چشای خیس....

گریه برای ... لمس نبودن... حس ندیدن... احساس بد...

-------------------------------------------------------------------------------------

کسی که یه زمانی،خنده هاش... رغبت می داد به چشات...

دستات گرمیه،دستاشو دوس داشت...

"علیک سلام"هاش،همیشه با مهربونی بود... حتی همون جایی که نمی تونس حرف بزنه...با چشاش...مهربونی رو تقدیم می کرد بهت...

-----------------------------------------------------------------------------------

اما الان... نه دیگه لب هاش می خنده...و نه دستاش گرمی داره...

دیگه رفت...

رفت پیش خدا... اون بالا...بالا ها...

پیش خدا...

سبک شد... ورفت... بالای ابرا...

دیدم چهرشو... نورانی بودو قشنگ... انگاری خواب بود... یه خواب عمیق...

کاش...

دوباره بیدار میشد... صدام می کرد...

صداش یادمه... حرفاش یادمه...

رفت...از پیشمون خداحافظی کرد و رفت...

رفت و جاش موند... یه جای خالی....

یه خونی ی بی مادر... برای من بی مادر بزرگ...

رفت...

اذیت شد این آخرا...ناراحت میشدم زیاد...اونطوری با اون وضع میدیدمش...

کاری خوب نمی تونستم بکنم...

جز خوش اخلاقی...لبخند...صبر...دادن آب و قرص...و... دعا ...دعا... دعا.

خدایا می دونم پاکش کردی و بردیش پیش خودت...

دوستش داشتیو،بردیش پیش خودت...

فقط ... خدایا...! تنهاش نذار...

می دونم خیلی مهربونی!

فقط تنهاش نذار...

آمین... یارب العالمین