آسمان ماااا

عاشقانه های من و همسرم:)

آسمان ماااا

عاشقانه های من و همسرم:)

من الان اینجا..

درون یه غشای خطرناکم!همین حسم دارم!یه موقعیت حساس و خطرناک..

یه موقعیت که توصیفش نمیتوان کرد. شاید مثل اینکه روی بند ایستادی و چوب تعادل را nدرجه کج کنی،افتادی!!فقط nدرجه..حالا میخواهد هرچقدرم کم باشدکه سینوس تتا با تتا برابر گردد!..حس جالبی نیس!معلقی محض..عمده ی دعاها و خواسته هایم در همین چند روز اخیر همین بود!

همان طلب خیر..همان عدم تعیین تکلیف..همان حس خوشنودی از ما شدنش..از یکی شدنش..از این همه سالو خواسته اش..

هییییییی!7 ساااال..کم نیس!!استثنا بود لابد.. جوان هستند هنوز..ولی خداراشکر


نمیدانم چ کردم!چرا اینگونه کردم؟چرا اینطوری شد؟؟دوستم راست میگفت..منظور کلی اش این بود که هر اذیت شدنت پاسخ یا واکنش یک کاری بوده..یه کاری که جالب نبوده..یا بهتره بگم گناه بوده..

نمدونم..دعا میکنم غشام تا سالمم سالم بمونه..طاقت دیگه ندارم خدایییییییییییی..خستم.

تمام



دخترم!

میدانی؟

گاهی اوقات با خود فکر میکنم اگر یه روزی ازدواج کردم و اتفاقا فرزند اولم دختر ملوسی بود چه ها میکنم و چه ها نمیکنم!

میدانی؟!دختر ملوس مامان ...

نترسم تو را در آغوش بکشم تو را سیراب کنم از محبت مادرانه ام موهایت را آرام شانه بزنم و گل سری زیبا به آن ببندم !

هر گز تو را با نوه های دختر و دختر های محل مقایسه نمیکنم ،پای حرفهایت مینشینم ...

بزرگتر که شدی وقتی شروع کردی آهنگهایی مشکوک به عاشق شدن و دلبستگی گوش دهی رفتارم را جوری تنظیم میکنم که نترسی از بروز دادن احساساتت و مدام پیر و پیغمبر و قرآن را نمیکشم وسط و مینشینم ببینم آن پسری که احیانا چشمکی به تو زده و دل دخترکم را برده که بوده!!باهم برویم صحبت بکنیم با او تاکید میکنم  باهم ...میدانی عزیزکم ما دوتا چیزی برای قایم باشک بازی برای هم نداریم چون مثل دو دوستیم شاید هم نزدیکتر...

اگر یک روز مادربزرگت به کربلا رفت و همگی دور هم جمع شدیم تا آش پشت پا برایش بپزیم وقتی سبزی ها را آوردند وسط و من این را میدانستم که تو هنوز سبزی خورد نکرده ای وممکن است دستت را ببری و از پسش برنیایی این را که تو بلد نیستی سبزی خورد کنی را به خاله ات نمیگویم تا او جلوی همه این را بگوید و تو به جای سبزی آش خورد شوی و بزنی زیر گریه !!!میدانی ملوسکم من هر گز شخصیت دخترم را جلوی حتی مادرم خورد نمیکنم ،بلکه میگذارم سبزی را خورد کنی حتی اگر دستت را ببری چون این زخم زخمی است که طی دو هفته خوب میشود اما آن یکی هرگز.......

از همه مهمتر در انتخاب پدرت نهایت سعیم را میکنم تا "توانایی تحمل تفاوت هایمان"را داشته باشیم ...

دیگر وقتی تو به دنیا می آیی وقت تربیت پدرت برای من و تربیت من برای پدرت نیست!وقت کشمکش و دعوا هم نیست!

تنها وتنها وقت برای پروراندن تو میماند و زندگی و کنار هم بودن ...


پ.ن:از وبلاگ دوستان خوندم!!عالی بود ..

وبلاگ عزیز چکاوک عزیز

open files

همه چی خوب است..کمی گرما فقط اذیم میکند..از آتشی که خود به پا کردم!

نادانسته سوختم!!باشد که بماند بیادم!!که هرجا جای هر نکته ای نیس..


تسلیم شم!از دست میری..به بن بست میری!! دلتنگیام تکرار میشه..آوار میشه..


از بعضی بی تفاوتی ها .. عدم درک ها و خود بینی ها و قبول نداشتن هیچ کس بیزارم!


تجربه های جدیدی در روزهای آینده در پیش دارم:)تجربه هایی شیرین!!تجربه های جدید:)با بهترین دوستان..


گاهی آدم چقدر با یک تغییر ظاهری چقدر تفاوت احساس میکند o.O دیدم ک میگما..


سر جلسه ی امروز هم پیر گشتیمD: اصن به جواب نمی رسیدم چرا؟؟؟چرا همش میذارم برا شب امتحان؟؟اگه فقط  یه دور دیگه میخوندم 70%نمره رو گرفته بودمااااا...حیف شد!

ان شالله ترم:)


بعضی وقتا بدجور با بعضی آهنگاااا حال میکنم!!

الان از اون موقعاس


منتظرم...

منتظر پایان این موضوع..

فرجام کار الهی خیر باشد..



پ.ن:تمام پرونده های ذهنم درحال حاضر همیناهه

چ قشنگن بعضیاش..چ قشنگ میشه زندگیت با بعضیاش..

ذهن بهاری

آنقدربعضی اوقات آدم ..در بعضی وقایع غرق میشود که نمیدانم چطور است که انگار از بعد جسمی اش خارج میشود و میرودو میرودووو میرود..به مکان های خاطره انگیز..به ساعات مقدس..به اتفاقات..به آرزوهااا به خواسته هااااا..به هر آنچه دلش میپسندد و دعا هایش سو دارد..به هر آنچه که برایش خوشایند است..صدایش میکنند..نمیفهمد..شاید روحش نمیخواهد برگردد به کالبد..

میخواهد بماند..شیرین باشد..حس هارا روح هم دوست دارد:)



گذر زمان شتابان مرا باخود میبرد..رودی ست که بی اختیار مرا با جریان همسو ساخته..کمک کن مهربانم از این  تن خیس شده از لحظات را به ترنم بوی خوش تو گلبون کنم!کمک کن بهترین هارا بسازم..بهترین هارا برای خودم به وجود آورم..ناقصم اما کمک کن بهتر شود روز به روزم:)



چشم باز کردمو دیدم..که چه قدرتی دارد این عشق..چه اعجازی داردو چه عظیم است این حقیقت محض..


به هرآنچه مینگرم...زیبایی میبینم..انگار مدتی ست زیبا تر شده است دنیایم..انگار همه چی یک بوی دیگر میدهد..

انگار کمی متفاوت شده ست دیدم:)


...

چقد الان حس نوشته هِییییی می آید..

چقد الان دوست دارم پیاده کنم آرایشی از حروف رااا

اما چه کنم که میانترم معادلات دیفرانسیل ام سخت نزدیک است و سخت:)

ان شالله از امتحان فارغ شدم

حسشم بود ..

مینویسم:)

روزهایتان توام با بوی گل ..

روشن و پر از قشنگی..