آسمان ماااا

عاشقانه های من و همسرم:)

آسمان ماااا

عاشقانه های من و همسرم:)

مکمل ما:منو توییم

میدانی این را؟

اما هیچ وقت سعی بر مقایسه افراد باهم نکن!

حداقل سعی بر بیان تفاوت هایشان نکن..هرکس برای خودش دنیایی،تفکراتی،.طرز زندگی یی،دارد که در کتابی به اسم خودش به تصویر کشیده شده..

شرایط بر هیچ یک از افراد یکسان نیست!یاد بگیریم..زبان بر مقایسه بازنکنیم و و بی مشهود حکم بدهیم و محاکمه یی راه بیندازیم!که آبروی مومن از کعبه ی خدا والا تر است!

میدانی؟

گاهی به قدری از خودمان..از حرف های بی اساسمان..از محاکمه های سریعمان..از چشم بینی های ظاهرمان..از دیدن و بیان بد کم و کاست ها ..حرص خورده ام!!! که تحلیل همه اش یک نتیجه میدهد..بی خردی

به قدری خووب برای خودمان توجیه میکنیم و دلیل میاوریم و معتقدیم که بس عاقلیم و بالغ!اما افسوس که همه اش یک لجبازی بچه گونه ست!

این را هم میدانم که بی نقص وجود ندارد..جز خدا

اما مکمل هم بودن و پوشاندن نقایص هم.. و خرد بخشی آگاهانه به هم..رهایی دادن از این جهل رفتار..

برای همه ی ما در این دوران زندگی واجب است!

به روشنگری هم بیاندیشیم!

که یک نور کجا و چند نور کجا؟؟؟





داستان باور پیر های هاروارد!


یک آزمایشی را در « هاروارد یونیورسیتی » انجام دادند :

80 پیرمرد و 80 پیرزن را انتخاب کردند . یک شهرک را به دور از هیاهو برابر با 40 سال پیش ساختند . غذاهای 40 سال پیش در این شهرک پخته میشد . خط روی شیشه های مغازه ها ، فرم مبلمان ، آهنگها ، فیلم های قدیمی ، اخباری که از رادیو و تلویزیون پخش میشد ، را مطابق با 40 سال قبل ساختند . بعد این 160 نفر را از هر نظر آزمایش کردند :

تعداد موی سر ، رنگ موی سر ، نوع استخوان ، خمیدگی بدن ، لرزش دستها ، لرزش صدا ، میزان فشار خون ... بعد این 160 نفر را به داخل این شهرک بردند ، بعد از گذشت 5 الی 6 ماه کم کم پشتشان صاف شد ، راست می ایستادند ، لرزش دستها بطور ناخودآگاه از بین رفت ، لرزش صدا خوب شد ، ضربان قلب مثل افراد جوان ، رنگ موهای سر شروع به مشکی شدن کرد ، چین و چروکهای دست و صورت از بین رفت ...

علت چه بود ؟

خیلی ساده است . آنها چون مطابق با 40 سال پیش زندگی کردند ، باور کرده بودند 40 سال جوانتر شده اند .

انسانها همان گونه که باور داشته باشند می توانند بیندیشند .
باور ما در واقع همان زندگی ماست!
زندگی تان زیبا:)

بنازم به شعر


 شب در آن جنگل ساکت سرد ،برف و تاریکی و سوز و سرما

باد یخ بسته هنگامه می کرد،بسته برف وسیاهی ره ما،

با رفیقی در آن تیره جنگل،راه گم کرده بودیم و در دل،

حسرت آتش سرخ منقل،آتشی بود جانسوز بر دل،

راستی بود این همدم من،پهلوانی بسان تهمتن،

قهرمانی جسورو قوی تن،سینه پولادو بازو چو آهن،

منکر عشق وشوریدگی ها،بی خیال از غم زندگانی،

دل در آن سینه چون سنگ خارا غافل از کیمیای جوانی،

من،جوانی پریشان و عاشق،سخت شوریده ،دلداده شاعر،

زندگی در هم و ناموافق؛رنج وغم دیده،آشفته خاطر،

او همه قدرت و پهلوانی،من همه عشق و شوریدگی ها،

من شده پیر اندر جوانی،او از این بی خیالی توانا،

باد یخ بسته هنگامه می کرد.ما خزیده پناه درختی،

شب،در آن جنگل ساکت سرد،خورده بودیم سرمای سختی،

آن قوی پنجه از سوز سرما،عاقبت گشت بی حال و مدهوش

من در اندیشه ی آن دلارا،کرده سرما و دنیا فراموش

آتش آن یار زیبا ،شعله ور بود در سینه ی من

تا رهانید جانم ز سرما *جاودان باد گنجینه ی من*

                 

شعر از آقای مشیری

عزیزان

آدم ها...

به اندازه ی لبخندی که بر لب مینشانند...

به احساس خوبی که در دل وجان شما مینهند..

به دردی که از شما می کاهند..

به قدرتی که در شما به وجود می آورند..

ارزشمندند..

خیلی هم ارزشمندند.